1.


تقریبن دو هفته پیش بود که وقتی داشتیم با دوستم که پدر مادرش رو برده بودیم فرودگاه رانندگی میکردم به خودم میگفتم که خیلی خسته شدم ، این راه رو قبلن اومده بودم یه بار که بیاریمشون ولی این بار خیلی بیشتر خسته شده بودم  و همه ش فکر میکردم که چقدر راه طولانی بود این چند صد کلیومتر. جمعه که قرار شد خود دوستم رو که باید بره یه شهر دیگه اساب کشی کنیم همه ش به خودم میگفتم که ببین، میگن اتفاقات بدتر میافته که اتفاقات بد یادت بره همینه. الان باید دو هزار کیلومتر برونیم. جمعه دیر راه افتادیم و خلاصه تا صبحانه خداحافظی رو بخوریم با دوستاش طول کشید و یه هو وسط راه گفت که برگردیم یه سر به خونه قبلی بزنم واسه آخرین بار و من تقریبن دیوانه شدم چون عملن دیر هم کرده بودیم و تا نزدیکی خونه رسیدیم و هی من غر زدم که دوباره گفت برگردیم و تقریبن نیم ساعت تا 45 دقیقه از دست دادیم. که این 45 دقیقه باعث شد در نهایت شنبه نرسیم تا ساعت 7 به شهر مقصد و نتونستیم خونه رو تحویل بگیریم و هی این تاخیر ها به هم اضافه شد و از قرار ها و برنامه ها عقب افتادیم

موضوع تاخیر  باعث شد که روز اول نتونیم بیشتر از 12 ساعت برونیم و شب یه جایی وسط راه خوابدیم که تا صب همه ش خواب میدیدم توی سرسره و چرخ و فلک هستم و میگردم ، از بس که تو این اتوبان های بالاپایین کردیم و پیچیدیم. مسیر اول از شهری که بودیم رو جهت نما جوری برنامه ریزی کرد که از یه اتوبان خیلی خلوت رفتیم، جوری که بعد از یه مدت دیگه هیچی تو اتوبان نبود و ترس برمون داشته بود که نکنه اشتباه شده و مثل این فیلما شب مجبور شیم تو دهی بمونیم و اهالی ده که از غریبه ها خوششون نمیاد بکشنمون با تبر. البته خیلی روی این موضوع که با تبر بکشن یا نه من مطمن نبودم و همین نگرانم میکرد. بعد از حدود چند ساعت دوباره برگشتیم به اتویانهای شلوغ و رو هم رو هم و سرعت های فوق زیاد و سرسره بازی.

یکی از مناظری که برام جالب بود ، نزدیک یکی از شهرها تعداد بسیار زیادی، خیلی زیاد، شاید چند هزارتا از این فرفره های تولید برق رو کوه کنار جاده کار گذاشته بودن که مچرخیدن ، بعضی ها آروم بعضی ها تند تند، چون نوبت من بود واسه رانندگی منظره ش رو از تو آینه ها میدیدم که نور آفتاب تپه های سبز رو روشن کرده بود و این فرفره برقی های خیلی سفید  میچرخیدن، واقعن فوقالعاده بودن این فرفره ها. تصویر خیلی کلاسیکی تو آینه بغل های ماشین تولید کرده بود که باید عکس میگرفتیم ولی چون دوربین رو چپونده بودیم تو وسایل دیگه نمیشد که براحتی پیداش کرد.

تنها کارهایی که وسط راه به اون قشنگی کردیم در طول این 2000 کیلومتر رانندگی هی بنزین زدیم و نوشابه خوردیم و ساندویچ و دستشویی که دیگه دیوانه کننده شده بود رانندگیمون. به نظرم خیلی هیستریک میومد کارمون ولی باید میرسیدم که اخرش با اختلاف 20 دقیقه به ساعت 7 نرسیدیم و مدیر مجتمع رفت خونه شون و ما شب رو مجبور شدیم یه هتل نزدیک خونه ش بگیریم و بخابیم که هم پولش زیاد شد هم وقت از دست دادیم که این از دست دادن خیلی به ضرر شد.

دور روز کامل رانندگی کردن خب پر هست از اتفاق های بزرگ و کوچیک که خیلی هاش یاد آدم نمیمونه. جاده های جنگلی به نظرم خیلی قشنگه، هر چند جاده های اقیانوسی هم قشنگه و معرکه ولی واسه راننده خیلی فرقی نداره چون باید خیلی دقت کرد که ماشین رو تبدیل به زیردریایی نکرد. آخرای مسیر بود که نم نم خیلی ریز بارون بود جوری که خیلی احتیاجی به برفپاک کن نبود ولی یه صحنه خیلی دراماتیک رو دیدم. یه آهویی که ماشین زده بود بهش وسمت چپ  کنار اتوبان افتاده بود. معلوم بود که خواسته بود از این ور جنگل بره اون ورجنگل و خب بین اتوبان ها هم که دیوار میکشن و خلاصه گیر کرده بود و ماشین خورده بود بهش و افتاده بود. سرش رو به ما و پاهاش رو به دیوار بین جاده و خونش رو آسفالت.

خیلی صحنه ناراحت کننده ای بود. هرچند که بالای 130 کیلومتردر ساعت سرعت داشتیم ولی صحنه ش حک شد تو ذهن. ماشینی هم که بهش زده بود حدود 2 کیلومتری بالاتر نگه داشته بود، یه اس یو وی طلایی رنگ چرت. فکر کنم که نگه داشته بودن و زنگ زده بودن به پلیس و آمبولانس که بیان بلکه بتونن واسه ش کاری بکنن که به نظرم محال میاد چون ارتفاع اس یو وی ها زیاده و احتمال زیاد سر آهو برخورد کرده و به نظر مرده میومد.

یاد خودم افتادم که با ماشین زدم /یا نزدم! به یه شغال تو اتوبان و چپ کردم بعدش. یاد آور خاطره بدی بود. هر چند که من واسه اینکه نزنم به شغاله ماشین رو چپ کردم و 15 میلیون تومن واسه ماشین ضرر کردم و خودم هم نزدیک بود که بمیرم ولی دست آخر فهمیدم که پلیس جسدی پیدا نکرده بود  و این نشون میداد که شغال رو نکشته بودم ولی ماشینم خورد و خاک شیر شد و دیگه نتونستم بعدش ماشین بخرم به خاطر مسایل مالی.

نمیدونم که خون آهوی ریخته شده رو آسفالت جاده جنگلی با انبوه جنگلها که از بس درختا  زیاد بودن نمیذاشت که خورشید رو بشه دید و نم نم بارون رو شیشه ماشین، تصویر زیبایی محسوب میشه یا ناراحت کننده. در هر صورت تصویر دراماتیک و شوکه کننده ای بود. خال های قشنگ روی پشتش، خون قرمزش، پوزه نازک و خوشگلش که ازش خون اومده بود و پاهای ظریفش…. خیلی حیف بود، کاش اون راننده هم سعی میکرد که نزندش و مثل من چپ میکرد ولی حاظر نمیشد آهو رو بکشه. حیف شد مگه ماشینش چقدر میارزید، فوقش 25 میلیون، ولی یه آهو چقدر میارزه؟ کی میدونه واسه چی میخاسته بره اون ور اتوبان؟