8.


با خودم فکر مکینم که چرا نمیشه هر روز نوشت؟ از نوشتن خاطرات خوب و بد زیاد دارم. خوبی هاش زیاده و بدی هاش بر میگرده به دو موضوع. یکی اینکه نوشته هات رو نمیفهمن و برداشت های اشتباه و گاهن خیلی خیلی عجیب از توشته هات میکن و دومی هم برمیگرده به اینکه بعضی جاها تو دیگه دوست نداری کسی بیاد جلوتر.

برام جالب بود که بعد از سالها یهو یهم گفتن که فلانی همه نوشته های وبلاگت رو فکر مکینه خطاب به اون نوشتی. فکر میکنه که موجود اثیری همه نوشته ها اونه و برای خودش داستانها که نساخته. برمیگردم و همه نوشته هام رو میخونم. لذت میبرم از بعضی هاش، یادم میاد که هر کدوم رو واسه چی نوشتم. یادم میاد که بعضی هاش رو واسه کسایی نوشتم که اصلن نمیشناسم. بعضی هاشم واسه کسایی بوده که انقدر نزدیک بودن ولی همیشه دلگیری ها بسیار زیاد و در نتیجه نوشته ها بیخبر از جایی که باید باشن در اصل، در گوشه وبلاگم خاک میخوردن.

مجبور میشم همه ش رو پاک کنم. با خودم میگم که چقدر ادمها راحت احساسات بقیه رو بازی میگیرن و براشون قابل فهم نیست که نباید حتی اگه خیالبافی هم دارن اون رو بعنوان واقعیت به دنیای بیرونی بفروشن. وبلاگ واسه همین کارا گذاشتن مگه من این همه در مورد همه شماها خیالبافی کردم و نوشتم، هیچکدومتون فهمیدین؟ نه نفهمیدین و اونوقت یه هو این وسط یکی پیدا میشه و  همه چیز رو به اسم خودش میزنه و یه حس خیلی بد واسه همیشه برات میزاره و تو مجبور میشی نه تنها اون وبلاگ بلکه همه اون آدمهایی که مربوط بودن رو ترک کنی چون یکی قبلش همه وجود تو رو الکی به اسم خودش کرده بدون اینکه بخای و منظورت بوده باشه. پس میری و در وبلاگت رو میبندی و جالبیش هم اینجاس که هیچ اتفاقی نمیافته و خورشید بازم میچرخه.

 

6.


افق گل آلوده یا چشمهای من تار شده. هر چی که هست، افق گل آلود و مبهم پر شده از تنهایی ها  و ترس ها و میشه مرگ رو دید که در انتهای راه با لباس های مندرس و کثیفش مثل پیرمرد خنزر پنزری با لبخند تلخ و موهای فرسوده و رنگ کرده ش (که رنگشون رفته و ته مانده زرد رنگ ترسناکی دارن) منتظر نشسته. شاید همه وقتی برسیم چیز خاصی برای پیشکش بهش نداشته باشیم که ازمون بگذره. مطمنن تلخی آخرین پوزخندش مزه زهر مار میده. بهتر، هرچی که باهش از مزه این زندگی بدتر نخواهد بود. خوب توهینی هست این مرگ به زندگی، بهترین دهن کجی به زندگی و ما فیهاش.

خون دلمه بسته دماغم که رنگش به زرشکی و کبودی میزنه هر آن مهری برتایید قطعیت انکار ناپذیر عدم قطعیت این دو واقعیت هستن، زمانی برای بودن و زمانی برای نبودن، و بین این دو زمان اشک هست و درد هست و رنج. نه فقط مال خودت که بلکه انگار میراث دار میلیون ها و بلکه همه انسانهای گذشته هستیم. انگار که این دردها و رنج ها به هم افزوده میشه و هر کسی به تناسب چیزی که معلوم نیست چیه باید قسمتی از این دردها رو به دوش بکشه و به وقت ناوقت و ناگاه تسلیم آخرین قطعه این موسیقی بس هنجار و گاه ناهنجار بشه.

3.


دیشب قرص خواب خوردم و تا ساعت دو بعدظهر امروز خواب بودم. بعدشم بلند شدم و با هم اتاقیم رفتیم غذا خوردیم و کلی هم کرفس خریدیم و خورش کرفس میندازم امشب. گوشتاش رو با پیاز سرخ کردم و کرفسا هم حاظره. قبل خواب آرامپز رو روشن کنم که صبح که بلند شدیم بوی خوش خورش کرفس پیچیده باشه تو خونه. چند تا کار واجب باید انجام بدم که هنوز نکردم. پنجشنبه میرم یه مسافرت کوتاه چند روزه. یاد دوسال پیش افتادم که دقیقن همین جور مسافرتی رو میخاستم برم و بلیط خریده بودم و …ولی دیگه به مسافرت نکشید و بیهوش شدم و بردنم بیمارستان و تازه شروع شد. این روزا همه ش فکر میکنم که نکنه دوباره مثل دوسال پیش بشه؟ همه چی شبیه شده. میترسم!

وبلاگهایی که میخونم خیلی وقتا اعصابم رو خورد میکنه. یکی نظر داده که آزادی باید اینجوری باشه و اونجوری باشه. یکی دیگه وبلاگ زده و میگه که لباس خانوما باید اینجوری باشه و محدود باشه در عین حالی که خودش خانومه.

این کار درست نیست. هر کسی باید بتونه انتخاب آزادانه ای از هرچیزی داشته باشه. اگه دختری با پوشدین بیکینی و دویدن تو دانشگاه باعث درس نخوندن یکی دیگه بشه مشکل اون دختره نیست. یه جایی یه مسابقه برگزار شد سوالش این بود: تو مناطق برف خیز زاگرس، یه زن دهاتی چه لباسی باید بپوشه؟ و فقط زنها میتونستن به این سوال جواب بدن.

سوال به نظر خیلی ساده س ولی همه جواب ها اشتباه بود. اون زن دهاتی که تو برف و بورانه و یا هرچیز دیگه، هر چی که دوست داره باید بتونه بپوشه. مساله همینه. به همین سادگی. هر آدمی بنا به مقتضیات و شرایط ذهنی و مالی و سواد و شعور. خودش باید بتونه انتخاب کنه. جامعه استبداد زده ما انقدر طول کشیده این استبداد که خیلی ها به این محدودیها و فشار ها به دید مثبت نگاه میکنن و ازش دفاع میکنن. هر کی هرچی دوس داره باید بتونه بپوشه. اونی که آزاده که چادر سر کنه اون یکی هم باید آزاد باشه که دامن کوتاه بپوشه.

فردا دوشنبه س و مقدار زیادی کار دارم. این سس آوکادو هم خیلی تنده، میخاستم آخر شب بخورم به جای ماست، احمقا خیلی تندش کردن بخورم خوابم نمیبره. مقدار زیادی هم این چیزایی که مثل زغال اخته س خوردم، انقدر که دندونام میخوره به هم صدا میده و زبونم سوخته. باید وقت بیشتری برای خودم بزارم. این وبلاگایی رو که اذیتم میکنن رو نمیدونم باید چی کار کنم. از یه طرف کلی آدم اونا رو میخونه و مطمنن رو نظراتشون تاثیر میذاره. آخه چرا باید وقتی خودمون تحت ظلمیم، خودمون هم از ظالم دفاع کنیم؟

سلامت نوشت: خب این چند روزه ضربان قلبم به شدت رفته بالا و ساعتم نشون میده حتی وقتایی که دراز کشیدم رو تختم از 120 تا کمتر نمیشه. اصلن خوب نیست. دلم رو خوش میکنم که لااقل وقتایی که میخابم میاد پایینتر ولی صب که بیدار میشم و میانگین ساعتم رو نگاه میکنم میبینم که از 100 تا کمتر نشده. سه شنبه میرم پیش متخصص قلب. امروز خونریزی دماغ نداشتم ولی از دیشب کلی مونده بود که تمیز کردم. امیدورام که دوباره بیماریم اوج نگرفته باشه و دوز شیمی درمانی رو همین حد نگه داریم.

1.


تقریبن دو هفته پیش بود که وقتی داشتیم با دوستم که پدر مادرش رو برده بودیم فرودگاه رانندگی میکردم به خودم میگفتم که خیلی خسته شدم ، این راه رو قبلن اومده بودم یه بار که بیاریمشون ولی این بار خیلی بیشتر خسته شده بودم  و همه ش فکر میکردم که چقدر راه طولانی بود این چند صد کلیومتر. جمعه که قرار شد خود دوستم رو که باید بره یه شهر دیگه اساب کشی کنیم همه ش به خودم میگفتم که ببین، میگن اتفاقات بدتر میافته که اتفاقات بد یادت بره همینه. الان باید دو هزار کیلومتر برونیم. جمعه دیر راه افتادیم و خلاصه تا صبحانه خداحافظی رو بخوریم با دوستاش طول کشید و یه هو وسط راه گفت که برگردیم یه سر به خونه قبلی بزنم واسه آخرین بار و من تقریبن دیوانه شدم چون عملن دیر هم کرده بودیم و تا نزدیکی خونه رسیدیم و هی من غر زدم که دوباره گفت برگردیم و تقریبن نیم ساعت تا 45 دقیقه از دست دادیم. که این 45 دقیقه باعث شد در نهایت شنبه نرسیم تا ساعت 7 به شهر مقصد و نتونستیم خونه رو تحویل بگیریم و هی این تاخیر ها به هم اضافه شد و از قرار ها و برنامه ها عقب افتادیم

موضوع تاخیر  باعث شد که روز اول نتونیم بیشتر از 12 ساعت برونیم و شب یه جایی وسط راه خوابدیم که تا صب همه ش خواب میدیدم توی سرسره و چرخ و فلک هستم و میگردم ، از بس که تو این اتوبان های بالاپایین کردیم و پیچیدیم. مسیر اول از شهری که بودیم رو جهت نما جوری برنامه ریزی کرد که از یه اتوبان خیلی خلوت رفتیم، جوری که بعد از یه مدت دیگه هیچی تو اتوبان نبود و ترس برمون داشته بود که نکنه اشتباه شده و مثل این فیلما شب مجبور شیم تو دهی بمونیم و اهالی ده که از غریبه ها خوششون نمیاد بکشنمون با تبر. البته خیلی روی این موضوع که با تبر بکشن یا نه من مطمن نبودم و همین نگرانم میکرد. بعد از حدود چند ساعت دوباره برگشتیم به اتویانهای شلوغ و رو هم رو هم و سرعت های فوق زیاد و سرسره بازی.

یکی از مناظری که برام جالب بود ، نزدیک یکی از شهرها تعداد بسیار زیادی، خیلی زیاد، شاید چند هزارتا از این فرفره های تولید برق رو کوه کنار جاده کار گذاشته بودن که مچرخیدن ، بعضی ها آروم بعضی ها تند تند، چون نوبت من بود واسه رانندگی منظره ش رو از تو آینه ها میدیدم که نور آفتاب تپه های سبز رو روشن کرده بود و این فرفره برقی های خیلی سفید  میچرخیدن، واقعن فوقالعاده بودن این فرفره ها. تصویر خیلی کلاسیکی تو آینه بغل های ماشین تولید کرده بود که باید عکس میگرفتیم ولی چون دوربین رو چپونده بودیم تو وسایل دیگه نمیشد که براحتی پیداش کرد.

تنها کارهایی که وسط راه به اون قشنگی کردیم در طول این 2000 کیلومتر رانندگی هی بنزین زدیم و نوشابه خوردیم و ساندویچ و دستشویی که دیگه دیوانه کننده شده بود رانندگیمون. به نظرم خیلی هیستریک میومد کارمون ولی باید میرسیدم که اخرش با اختلاف 20 دقیقه به ساعت 7 نرسیدیم و مدیر مجتمع رفت خونه شون و ما شب رو مجبور شدیم یه هتل نزدیک خونه ش بگیریم و بخابیم که هم پولش زیاد شد هم وقت از دست دادیم که این از دست دادن خیلی به ضرر شد.

دور روز کامل رانندگی کردن خب پر هست از اتفاق های بزرگ و کوچیک که خیلی هاش یاد آدم نمیمونه. جاده های جنگلی به نظرم خیلی قشنگه، هر چند جاده های اقیانوسی هم قشنگه و معرکه ولی واسه راننده خیلی فرقی نداره چون باید خیلی دقت کرد که ماشین رو تبدیل به زیردریایی نکرد. آخرای مسیر بود که نم نم خیلی ریز بارون بود جوری که خیلی احتیاجی به برفپاک کن نبود ولی یه صحنه خیلی دراماتیک رو دیدم. یه آهویی که ماشین زده بود بهش وسمت چپ  کنار اتوبان افتاده بود. معلوم بود که خواسته بود از این ور جنگل بره اون ورجنگل و خب بین اتوبان ها هم که دیوار میکشن و خلاصه گیر کرده بود و ماشین خورده بود بهش و افتاده بود. سرش رو به ما و پاهاش رو به دیوار بین جاده و خونش رو آسفالت.

خیلی صحنه ناراحت کننده ای بود. هرچند که بالای 130 کیلومتردر ساعت سرعت داشتیم ولی صحنه ش حک شد تو ذهن. ماشینی هم که بهش زده بود حدود 2 کیلومتری بالاتر نگه داشته بود، یه اس یو وی طلایی رنگ چرت. فکر کنم که نگه داشته بودن و زنگ زده بودن به پلیس و آمبولانس که بیان بلکه بتونن واسه ش کاری بکنن که به نظرم محال میاد چون ارتفاع اس یو وی ها زیاده و احتمال زیاد سر آهو برخورد کرده و به نظر مرده میومد.

یاد خودم افتادم که با ماشین زدم /یا نزدم! به یه شغال تو اتوبان و چپ کردم بعدش. یاد آور خاطره بدی بود. هر چند که من واسه اینکه نزنم به شغاله ماشین رو چپ کردم و 15 میلیون تومن واسه ماشین ضرر کردم و خودم هم نزدیک بود که بمیرم ولی دست آخر فهمیدم که پلیس جسدی پیدا نکرده بود  و این نشون میداد که شغال رو نکشته بودم ولی ماشینم خورد و خاک شیر شد و دیگه نتونستم بعدش ماشین بخرم به خاطر مسایل مالی.

نمیدونم که خون آهوی ریخته شده رو آسفالت جاده جنگلی با انبوه جنگلها که از بس درختا  زیاد بودن نمیذاشت که خورشید رو بشه دید و نم نم بارون رو شیشه ماشین، تصویر زیبایی محسوب میشه یا ناراحت کننده. در هر صورت تصویر دراماتیک و شوکه کننده ای بود. خال های قشنگ روی پشتش، خون قرمزش، پوزه نازک و خوشگلش که ازش خون اومده بود و پاهای ظریفش…. خیلی حیف بود، کاش اون راننده هم سعی میکرد که نزندش و مثل من چپ میکرد ولی حاظر نمیشد آهو رو بکشه. حیف شد مگه ماشینش چقدر میارزید، فوقش 25 میلیون، ولی یه آهو چقدر میارزه؟ کی میدونه واسه چی میخاسته بره اون ور اتوبان؟

0.


چند روز پیش تولدم بود و خب خیلی تعداد کسایی که یادشون بود کم شده بود و همین رو نشونه این گرفتم که خوبه کم کم دارم از خاطره ها پاک میشم.  احتمالن تا نیم ساعت دیگه باید کم کم حاظر شم و برم دنبال دوستم و پدر مادرش که را بیافتیم بریم که پس فردا پرواز دارن.

دیروز امتحان داشتم اصلن نه حوصله خوندن بود نه وقتش. صبج زود استادم برام قرار گذاشته بود و باید میرفتم سر کار و بعدش هم کلی کار و دیگه انقدر خسته بودم(هم فکری و هم فیزیکی) حال درس خوندن برای امتحان رو نداشتم. یه خورده مونده بود به امتحان که خون دماغم دوباره ول شد و کلی غصه م داد. یعنی اینجوری شروع شد که داشتم فکر میکردم که دارم خوب میشم و یه خورده میخاستم به خودم تلقین کنم و بعدش دیدم که از دماغم خون میاد و واینمیسته. آدم رو غصه میده این اتفاقها. امتحان دادم و بعدش رفتیم رستوران و بعدش هم سینما.

دیروز وقتی داشتم میرفتم سمت دانشگاه که امتحان بدم و دستمال چپونده بودم تو دماغم که خون نیاد بیرون، همه ش به این فکر بودم که یه نامه سرگشاده به یه پشه بنویسم. یه پشه خونخوار و در مورد تفاوت روزها  و زندگی هامون بنویسم براش. اینکه اون تو اون 11 روز از زندگیش از دید من چه موجودیه. کاش یه پشه باسواد پیدا بشه که بتونه جواب بده. یه پشه ای که بشه باهاش نامه نگاری کرد در این مدت 11 روز.  از دید من زندگی اون روی دور بسیار تنده. از بچگیش تا مرگش همه ش 11 روز طول میکشه و شاید از دید اون من هم یه آدم هستم که با سرعت حلزون تکون میخورم و اگه بخوام از جام جم بخورم هزاران سال پشه ای طول میکشه. البته ننوشتم هنوز ولی باید یه روزی برای پشه ها حتی اگه مقاله ای، نامه ای چیزی ننویسم لااقل یه سخن رانی بکنم. مطمنن در طول سخنرانی 25 درصدشون میمرن از فرط کهولت. 25 درصد پشه جدید به دنیا میان.25 درص مشغول تولید مثل میشن چون وقتی ندارن و اون 25 درصد بقیه هم شاید به حرفام گوش بدن. خودش کلیه!!! نیست؟

از دید خیلی از آدمهای این دنیا کسایی مثل من پشه ای بیشتر نیستن. یه موجود موقت که تلاشش برای خیلی چیزا احمقانه به نظر میاد. وقتی یه پشه رو نگاه میکنی که کنار یه قطره از سوپی که از قاشقت چکیده نشسته و میک میزنه، همون سوپی رو که تو هم داری میخوری رو میخوره، خیلی چندش آوره.

اگه ببینیش که داره از بدنش خون میاد و با یه تلنگری بدنش نصف شده، شاید احساس ترحم نکنی و چندشت بشه و با یه ضربه کارش رو تموم کنی و صدای جیغ اون و خانواده ش و همه دوستاش رو نشنوی و حتی به دوستت که صحنه رو دید یه نگاه بندازین و حالت های مختلفی به صورتتون بدین و این کثافت رو پاک کنین با یه دستمال.

وقتی یه هواپیمای صدام رو سرمون زوزه میکشید و ما جیغ میکشیدم احتمالن هم همین رابطه برقرار بوده. اون با فشار دادن دکمه ای، موشکی رو حواله خونه قبلی ما میکرد و خونه جدید ما که خیلی هم دور نبود همه شیشه هاش میشکست و عصرش خبر میاوردن که دوتا از پسر های همسایه زیر دیوار اون خونه مردن وقتی که خواستن برن کمک 15 نفر دیگه ای که یا مرده بودن یا داشتن میمردن. زوزه ها و جیغ های ما پشه ها برای پشه کش ها معنی خاصی نداره و بیشتر چندششون میکنه و عصبی تر میشن.

نمیدونم به کجا میرسم ولی خیلی خیلی این روزا ناراحتم.